فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

فاطمه خانوووم

آقاي رفتگر

من آقای رفتگرم زباله هارو می برم هرشب میام درِخونه ها سراغ اون زباله ها که ریخته توی کیسه ها کیسه هارو برمی دارم داخل ماشین میذارم اگه زباله جمع نشه باعث بیماری می شه یادت باشه شعارما: شهرما خانه ی ما ...
15 دی 1391

قصه بزغاله خجالتی

توی یه گله  بز ،یه بزغاله خجالتی بود که خیلی آروم و سر به زیر بود .وقتی همه بزغاله ها بازی و سر و صدا راه می انداختنداون فقط  یه گوشه می ایستاد و نگاه می کرد. وقتی گله بزغاله ها به یه برکه ی آب می رسید،بزغاله های شاد و شیطون برای خوردن آب می دویدند سمت برکه و حسابی آب می خوردند و آب بازی می کردند . اما بزغاله ی خجالتی اینقدر صبر می کرد تا همه بزغاله ها از کنار برکه برن بعد خودش تنهایی بره آب بخوره .بعضی وقتا از بس دیر می کرد ،گله به سمت دهکده به راه می آفتاد و اون دیگه وقت آب خوردن رو از دست می داد .این جوری اون خیلی خودشو اذیت می کرد. چوپون مهربون گله بارها و بارها به بز غاله خجالتی گفته بود که باید رفتارشو عوض کنه . ام...
15 دی 1391

قصه ی کاکتوس و جوجه تیغی

ک روز سولماز کوچولو و مادرش به بازار رفتند. سر راهشان یک گل فروشی بود. سولماز کوچولو جلوی گل فروشی ایستاد. دست مادر را کشید و گفت: «مامان ... مامان... از این گل های خاردار برایم می خری؟»   مادر به گل های پشت شیشه نگاه کرد و گفت: «اینها را می گویی؟ اینها کاکتوسند.»  بعد هم به داخل گل فروشی رفتند و یکی از آن گلدان های کوچولوی کاکتوس را خریدند. مادر گفت: «هفته ای یکی دو بار بیشتر به آن آب نده. خراب می شود.»  آن وقت رفتند، خریدشان را کردند و به خانه برگشتند. سولماز کوچولو خوشحال بود. از گل کاکتوس خیلی خوشش آمده بود. او در خانه یک جوجه تیغی کوچولو هم داشت. جوجه تیغی سولماز...
15 دی 1391

پدربزرگ ، مادربزرگ

پدر بزرگ خوبم همیشه مهربونه وقتی که پیشم باشه برام کتاب می خونه مادر بزرگ نازم خیلی برام عزیزه هرچی غذا می پزه خوشمزه و لذیذه وقتی با اونها باشم غصه و غم ندارم دنیا برام قشنگه هیچ چیزی کم ندارم ...
2 دی 1391

قصه کفشدوزک ها

یکی بودیکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. بابا کفشدوزک و مامان کفشدوزک با پسرشان خال خالی در جنگل سبز زندگی می کردند.مامان کفشدوزک کفشهای قشنگی درست می کرد.همه ی حیوانات جنگل مشتری کفشهای او بودند. بابا کفشدوزک هم کفش های دوخته شده را به  فروشگاه جنگل می برد و می فروخت.خال خالی کوچولو خیلی دلش می خواست مثل مادرش کفش بدوزد ولی پدر و مادرش به او می گفتند:«تو هنوز کوچکی و کار کردن برای تو زوده،تو حالا حالاها باید بازی کنی.»خال خالی کوچولو هم توی کارگاه ،پیش مامانش می نشست و کفش دوختنش را تماشا می کرد. یک روز خبر خوشی توی جنگل پیچید،خبر عروسی خاله سوسکه.این خبر حیوانات را به فکر خریدن کفش و لباس نو انداخت.همه  دلشان...
14 آذر 1391

شعر خورشید خانوم

خورشید خانم   از پشت کوه دوباره خورشید خانوم در اومد    با کفشای طلا و پیرهنی از زر اومد    آهسته تو آسمون چرخی زد و هی خندید    ستاره ها رو آروم از توی آسمون چید    با دستای قشنگش ابرا رو جابه جا کرد    از اون بالا با شادی به آدما نیگا کرد    دامنشو تکون داد رو خونه ها نور پاشید    آدمها خوشحال شدن خورشید بااونها خندید... ...
14 آذر 1391